پرسش مهر»

چگونه مدرسه شادی داشته باشیم؟

*بخش داستان*

نویسنده:اسرا دریجانی

مدرسه:دبیرستان دوره اول فرزانگان

استان کرمان شهرستان بم


دختر عمویم خیلی وقت است که از پیش ما رفته.اخرین بار که با او صحبت میکردم درباره مدرسه و دوستانش پرسیدم ،اما گویا از وضع مدرسه اش ناراضی بود. با گلایه و حسرت می گفت :خیلی کوچک است،مدرسه ای تنگ که جایی برای نفس کشیدن نیست.اما با این حال بسیار شلوغ است. از در و دیوار دانش اموز می بارد.کلاسهای کوچکی دارد که صندلی ها درهم و ورهم خیلی تودرتو و فشرده کنار هم چیده اند.فصل گرما خیس از عرق میشویم طوری که انگار زیر دوش بودیم یا زیر استخر.زمستانها از سرما میلرزیم اتفاقا دو تا بخاری توی راهرو بود کهخودت باید بدانی چه بلایی سرشان امد.صندلی های درب و داغان و غراضه.صندلی های اهنی که رویشان یخ میزنی.دیوارهای ترک خورده و گچ های کنده شده و سقفهای سیاه و دودالود.معلم های مسن و سختگیر.لباسهایی سیاهی که ذوق ما را کور میکند.دیوارهای مدرسه را انقدر بلند ساخته اند که از دیوار های زندان بلند ترند.نیمکت خای افتاب سوخته و زنگ زده.دیوار های رنگ پریده .از همان لحظه که وارد میشوی مدام برای زنگ خانه لحظه شماری میکنی و.

ان سوال کوچک باعث یه مکالمه طولانی شد و تمامش درمورد مدرسه دختر عمویم بود.راستش خیلی ذهنم را مشغول کرده بود تا زمانی که معلم ادبیات به ما موضوع انشا را گفت.معلم ان روز گفت:مدرسه رویایی شما چگونه است و چرا؟»

راستش از شندین این موضوع هیجان زده شده بودم.آخر مدرسه رویایی من وصف ناپذیر بود.شاید تمام ورقه های دفتر جوابگوی این موضوع نبود اما خیلی سریع دست به قلم شدم و شروع به نوشتن تمام رویاهایم کردم.انقدر غرق ان شده بودم که قلم از دستم افتاد.

مدرسه رویایی من،مدرسه ای با در رنگارنگی که ان طرف را میتوان دید.درش با گلهای رنگارنگ تزیین شده.این در بهشت را که باز میکنی وارد بهشت میشوی.کف حیاطش با سنگفرش ها پوشانده شده.از لابه لای این سنگ فرشها سبزه ها و جوانه بیرون زده اند.حوضی در وسط حیاط مدرسه قرار دارد.فواره اب را که میبینی دوباره زنده میشوی.حس و نشاط به روحت می اید.درختها سایه در سایه کنار هم قرار دارند.ای خدای من نمی توان از این حیاط باشکوه دل کند اما باز نمیشود داخل این مدرسه را هم ندید.گلهای رنگارنگ زیبا دور تا دور حیاط مدرسه را حصار کرده اند. زبانم بند می اید زمان توصیف داخل این مدرسه.مدیر با لبخند مهربانش ما را بدرقه می کند و ما که به ساختمانش پا میگذاریم  سر جایمان میخکوب میشوم به در دیوار چشم میدوزیم.کف ساختمان برق میزد مانند اینه تمیز بود.سقفش را که نگاه میکردی براق و پولک پولک بود.هر چه به دور و برم نگاه کردم پله ای ندیدم.فمیدکم که همه کلاسها همین جا هستند همان لحظه خستگی از جانم پرید چون اصلا توانایی بالا و پایین شدن را نداشتم. چشمم به در کلاسی افتاد. شکل در شبیه به یک خط کش بود.فهمیدم کلاس ریاضی است.اما گفتم من که با خود کیف و کتابی ندارم.ولی نمی توانستم واردش نشوم.در را اهسته گشودم و چشمم به دیوار های کلاس افتاد.سراسر نقاشی خط کش و گونیا و نقاله و پرگار،ماشین حساب،دانشمندان ریاضی،عدد و ارقام و هزاران چیز که مربوط به ریاضی بود.روی یک صندلی نشستم.هر صندلی به اندازه یک نفر تا صندلی دیگر فاصله داشت. در ردیف های منظم.گویا این فاصله برای عبور معلم از میان دانش اموزان بود یا شایدهم بخاطر حفظ نظم کلاس بود. اما بخاطر هر چه بود خیلی هیجان انگیز بود.میز حالت کشویی داشت.بازش کردم و دیدم کتاب و دفتر مربوط به هر پایه ای بود.خدای من این کتابها حالتی داشتند که فقط با ماژیک میتوانستیم رویش بنویسیم.اتفاقا چند ماژیک هم بود که انتهای هر کدام یک پاکن بود.راستی راستی در این مدرسه نیازی به همراه داشتن چندین کیف و کتاب نبود.دلم میخواست تا بقیه کلاسها را نیز ببینم. شاید باورتان نشود ولی کلاس هنرش شگفت انگیز بود؛پر از کارهای هنری و یک قفسه انتهای کلاس بود که یک عالمه قوطی رنگ،وای خدای من یک دنیا رنگ و قلمو و بوم و دفتر و کاغذ و مقوا و تمام وسایل هنری یافت میشد.به اندازه هر دانش اموز یک پایه بوم بود و به اندازه هر گروه یک میز کار بود.ادم ذوق میکرد و تمام حس و حال هنری اش شکوفا میشد.رفتم سراغ کلاس ادبیاتش؛بازهم غافل گیر شدم؛در کلاس شکل کتاب بود و اشعاری هم بر درش نوشته شده بود.انتهای کلاس تماما کتابخانه بود.هر ردیف مطعلق به یک نوع سبک بود.تمام دیوار کلاس اشعار دلنشینی از شعرای معاصر و قدیم ایرانی بود.رفتم به کلاس جغرافیااش سرک کشیدم.شکل درش نقشه جغرافیایی ایران بود بازش کردم تمام دیوارهایش نقشه زمین بود.همه قار ها،کشورها نقاشی شده بودند.در قفسه های انتهای کلاس نقشه های گوناگون بود.از هر کهکشان،قار،کشور،استان، شهر و همه جهان هزار نقشه یافت میشد.تازه کرده زمین غول پیکر که هم قد و اندازه خودم بود نیز وسط کلاس قرار داشت.از روی در یکی از کلاسها که شکل آناتومی بدن انسان بود فهمیدم کلاس زیست است.از هر عضو یک مولاژ بود دور تا دور کلاس تصاویر بدن انسان و موجودات کشیده شده بود.در قفسه های این کلاس پر از مولاژهای گوناگون و کتابهای جورواجور بود. روی یکی از درها به تصویر ساختار اتم داشت که حتما کلاس فیزیک بود.در دیگری همچون بشر ازمایشگاهی بود حدس زدم کلاس شیمی باشد و رفتم داخل و دیدم خدای من یک عالمه نمونه و مواد شیمیایی وارد کلاس که میشدی دستکش و ماسک و روپوش مخصوصی از رخت اویز،اویزان شده بودند درست به تعداد دانش اموازان و معلم.همه چیز یافت میشد با خودت فکر میکردی که به ازمایشگاه علمی رفته ای که از شیر تا جون ادمی زاد یافت میشد.تمام صندلی ها از چوب و چرم ساخته شده بود درست به اندازه صندلی معلم نرم بود. احساس راحتی میکردی و اصلا کمرت درد نمیگرفت و مجبور نبودی تا زنگ لحظه شماری کنی.انقدر همه چیز کلاسها کامل،خوب و نشاط بخش بود که زنگ تفریح معنا نداشت.انقدر کلاس ها مملو از شور و شادی بودند که دلت نمی خواست به پایان برسند.معلم ها را در راهرو دیدم.لباسی پر از گلهای ریز و رنگارنگ بود.شالی به رنگ شکوفه های بهار به سر داشت و لبخندی مهربان و دلنشین که حس مهر انگیزی را دربر داشت. معلم پر انرژی و جوان.آخر باید بدانید که هر چه معلم جوانتر باشد با دانش اموزانش اختلاف سنی کمتری دارد و تدریسش تاثیر گزار تر خواهد بود.بیشتر از هر چیزی که میتواند در بودن مدرسه شاد موثر باشد،بودن معلم شاداب است.معلم شاداب عنصر اصلی مدرسه شاد است.مدرسه بی روح و سرد در وضعیت تحصیلی ما تاثیر منفی میگذارد.

زنگ که خورد تمام تنم بی حس شد. نگاهی به ورقه های کاغذ انداختم.اخ خدای من چرا همه اینها فقط باید یک رویا باشند.چرایش را در صفحه اخر با رنگی چشم گیر و خطی درشت نوشتم:
این بود مدرسه رویایی من زیرا مدرسه ای شاد و پر نشاط است و این سبب علاقه ما دانش اموزان به درس خواندن و مدرسه میشود.

 

کاش روزی حقیقت باشد

-پایان


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها